اگر روزگار نامردی نکند و موافق بچرخد سهم من در اینده های نه چندان دور و نزدیک یه دختر است از او

یک دختر که او را ببرم شهر بازی؛کمکش کنم برود بالای سرسره و هربار که نزدیک بود بیوفتد جیغ هایمان در هم بیامیزد

برای موهای مواجش پاپیون های رنگی بخرم و ناخن های زیبایش را رنگین کمانی کنم تا ذوق کند و لاک هایش را به همه جای خانه بمالد منم با حرص و قهقهه نگاهش کنم

سهمم دختریست که کافه هارا با او متر کنم و وقتی دارد بستنی میخورد دور دهانش را پاک کنم

انقدر به او عشق بورزم و در اغوشش بکشم که بی قرار کسی که بیقرار ترش نیست نشود

دخترکی که از من بت نسازد و عشقِ همین من با تمام ضعف ها و قوت هایم تا عمق استخوانش نفوذ کند

دلبری که میراث های شومم را برایش به ارث نگذارم ؛ برایش بگویم چگونه از زندگی و نگی اش لذت ببرد و سهم او از خنده ها ،لذت ها و روز های گلبهی بیشتر از من باشد

زیبارویی که به وقت عاشقیش مرا بند کند روی تختش؛با نجوا و ترس از پدرش عکس های او را نشانم دهد

دخترکی که با جان عاشقی کند و اجازه ندهد هیچکس روزهای روشن و ساتنی اش را تیره و کدر کند

دلبرکی که در اینده های دور کنار حوض پهلویم بنشیند با من چیزکی بخورد و برایم حرف بزند از روزهای رفته و امده


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها