افکار مخشوش و خسته ام



صد و نه روز از تولدم گذشته!

میدونم سن فقط یه عددِ،اما شناسنامه دیروز و فردایِ منِ،هجده بیست یا شایدم سی،فرق چندانی نمیکنه،زیاد مهم نیست ولی اینکه کجا و وکی زمین خوردم و چطوری پاشدم مهمِ،اینکه چی رو کی آویزه گوشم کردم مهمِ اینکه کی وقت شکستم کنارم بود مهمِ،اینکه کدوم سال های زندگیم با بغض و ترس بزرگترین تصمیم هامو گرفتم مهمِ،مثلا شاید یه روز حوالی سیزده سالگی فهمیدم اسمِ دیگه فریاد سکوتِ!

یا وقتی شب های تکرار نشدنی هجده سالگیمو سپری میکردم یه لحظه حواسم رفت پی روزهایی که گذشت نه اونطوری که من دلم میخواست.

شایدم روزایی که خس میکردم وجودم جز خودم برای هیچکس مهم نیست این تصمیم ها گرفته شد!

برای هر رویداد و حادثه ای باید آماده بود میدونم ولی گاهی زندگی دلش میخواد جهشی بزنه برای لحظه های ما و توی همون نقطه و مکانی که ایستادیم کمی زودتر از سن و سالمون بزرگمون کنه؛مثلا توی هجده سالگی،نگاهت وسیع تر میشه کلامت کوتاه تر و سکوتت طولانی تریکلام شکسته تر.

دقیق نوزده تا چهارده مرداد گذشت :)

نوزده تا آرزو کردم و نمیدونم تونستم حتی به یکیشون برسم یا نه،حافظه یاری نمیکنه.! نوزده تا روز گذشت،بعضیش با بغض و بعضیش با قهقهه،بعضیش کهـنه،اندک شماریش با قهقهه :)

تابستون نوزدهم زندگیم مبارکم باشه :)


صد و نه روز از تولدم گذشته!

میدونم سن فقط یه عددِ،اما شناسنامه دیروز و فردایِ منِ،هجده بیست یا شایدم سی،فرق چندانی نمیکنه،زیاد مهم نیست ولی اینکه کجا و وکی زمین خوردم و چطوری پاشدم مهمِ،اینکه چی رو کی آویزه گوشم کردم مهمِ اینکه کی وقت شکستم کنارم بود مهمِ،اینکه کدوم سال های زندگیم با بغض و ترس بزرگترین تصمیم هامو گرفتم مهمِ،مثلا شاید یه روز حوالی سیزده سالگی فهمیدم اسمِ دیگه فریاد سکوتِ!

یا وقتی شب های تکرار نشدنی هجده سالگیمو سپری میکردم یه لحظه حواسم رفت پی روزهایی که گذشت نه اونطوری که من دلم میخواست.

شایدم روزایی که خس میکردم وجودم جز خودم برای هیچکس مهم نیست این تصمیم ها گرفته شد!

برای هر رویداد و حادثه ای باید آماده بود میدونم ولی گاهی زندگی دلش میخواد جهشی بزنه برای لحظه های ما و توی همون نقطه و مکانی که ایستادیم کمی زودتر از سن و سالمون بزرگمون کنه؛مثلا توی هجده سالگی،نگاهت وسیع تر میشه کلامت کوتاه تر و سکوتت طولانی تریکلام شکسته تر.

دقیق نوزده تا چهارده مرداد گذشت :)

نوزده تا آرزو کردم و نمیدونم تونستم حتی به یکیشون برسم یا نه،حافظه یاری نمیکنه.! نوزده تا روز گذشت،بعضیش با بغض و بعضیش با قهقهه،بعضیش کهـنه،اندک شماریش با قهقهه :)

تابستون نوزدهم زندگیم مبارکم باشه :)


فاز واقعا پدیده عجیب و مهمیه!

گاهی وقتها که فاز خودم؛هم سن و سالهام و حتی کوچک تر ها و بزرگترها رو با هم مقایسه میکنم لبخند عجیبی رو لبم میشینه که تا عمق وجودمو قلقلک میده

میدونید خیلی حس فوق العاده ای هست که به دور از غرور و تکبر های بی دلیل به این نتیجه برسی که واو!من تو این موضوع موفق شدم؛یا حداقل موفق تر از خیلی از هم سن و سالها و کوچک تر ها و بزرگترها

خیلی حس فوق العاده ای میتونه باشه وقتی دغدغه هاتو با دغدغه های بقیه مقایسه میکنی،فازتو با فاز بقیه!وقتی این کارو کردم از ته ته وجودم خوشحالی فوران کرد

فاز همه نوجوون ها تا میان سال ها اکثرا چیه؟جنس مخالف بازی! و چه خوبه به فازی برسی که اصلا یادت بره فرق جنس های مخالف از نظرت چی بود!!

فازشون شکست های عشقی متعدد و روابط عشقی بی سروتهه متعدده،البته اگر بشه اسم عشق رو بهشون نسبت داد که مسلما نمیشه

چه حس شیرینه وقتی تو اشفته بازار عشق که کمتر رابطه ای تاریخ انقضاش با ماست توی یخچال بقالی برابری نمیکنه؛یه رابطه مستحکم و بدور از هر حاشیه ای داشته باشی!

مثل خنکای نسیم بهاری میمونه زیر روسریت وقتی توی دوره ای که اصلا نمیشه فاز دوستی هارو تشخیص داد با عمق وجودت یه دوستی به عمیقی ده سال زندگی رو درک کرده باشی

اصلا میدونید مثل یه ماگ کاپوچینو وسط کشتکار توی دوشنبه یه هفته زمستونی میمونه وقتی که میبینی با همه خوب! و بد های جامعه و افرادش حس خوشبختی داری حس میکنی بزرگ شدی حس خاص بودن داری تکامل یافتن نسبت به دورو زمونت!نسبت به روابط و دغدغه های بقیه .

براتون ارزو میکنم:)

مرمرنوشتی دیگر


اگر روزگار نامردی نکند و موافق بچرخد سهم من در اینده های نه چندان دور و نزدیک یه دختر است از او

یک دختر که او را ببرم شهر بازی؛کمکش کنم برود بالای سرسره و هربار که نزدیک بود بیوفتد جیغ هایمان در هم بیامیزد

برای موهای مواجش پاپیون های رنگی بخرم و ناخن های زیبایش را رنگین کمانی کنم تا ذوق کند و لاک هایش را به همه جای خانه بمالد منم با حرص و قهقهه نگاهش کنم

سهمم دختریست که کافه هارا با او متر کنم و وقتی دارد بستنی میخورد دور دهانش را پاک کنم

انقدر به او عشق بورزم و در اغوشش بکشم که بی قرار کسی که بیقرار ترش نیست نشود

دخترکی که از من بت نسازد و عشقِ همین من با تمام ضعف ها و قوت هایم تا عمق استخوانش نفوذ کند

دلبری که میراث های شومم را برایش به ارث نگذارم ؛ برایش بگویم چگونه از زندگی و نگی اش لذت ببرد و سهم او از خنده ها ،لذت ها و روز های گلبهی بیشتر از من باشد

زیبارویی که به وقت عاشقیش مرا بند کند روی تختش؛با نجوا و ترس از پدرش عکس های او را نشانم دهد

دخترکی که با جان عاشقی کند و اجازه ندهد هیچکس روزهای روشن و ساتنی اش را تیره و کدر کند

دلبرکی که در اینده های دور کنار حوض پهلویم بنشیند با من چیزکی بخورد و برایم حرف بزند از روزهای رفته و امده


پی یک "مرد" میگردم

مردی که بلد باشد خوب اشپزی کند

غذایش همیشه سر وقت هایی که من گرسنه ام اماده باشد

خانه مان را همیشه تمیز نگه دارد

لباسهای بدون اتویم از جشمش دور نماند

به خودش برسد و همیشه بوی عطر و گل و گلاب بدهد

کانون خانواده را گرم نگه دارد تا وقتی من از سر کار برمیگردم در بین انان خستگی هایم را به در کنم

در تخت خواب حسابی راضی ام کند

خانواده دار باشد و شروط خاصی برای ازدواج نداشته باشد

مهریه نخواهد

کم و به صرفه خرج کند

درس خوانده و تحصیل کرده باشد ولی اگر پایش رسید بخاطر موفقیت شغلی من و تربیت فرزندانمان از شغلش بگذرد

با خانواده ام با احترام رفتار کند حتی اگر انها به او بی احترامی کنند

فرزندانم را با ادب و تربیت بزرگ کند

من هم در عوض او را گاهی اینو و انور میبرم،برایش خریدی میکنم و کماکان سعی میکنم خوش اخلاق باشم

اگر همچین "مردی" پیدا کردید یا میشناسید بگویید بروم نگاهی بیندازم به او و اگر قیافه و اندامش را پسندیدم بگیرمش!

چیست تعجب کرده اید!؟

این وظایف و شرایط قرن هاست که زن ها را محکوم کرده است:)


یک روز همه سختی ها تموم میشن؛همه چیز ها!

آدم ها میرن،زمان میگذره؛آدم های جدیدی میان.!

بارون میاد

 برف میاد

   هوا گرم میشه

       برگا میریزن

دوباره بارون و برف میاد

احساسات ما تغییر میکنه

هوا تغییر میکنه؛تقویم روزها حرفها و دغدغه ها

و در این بین میدونی چیه؟

من و بهترینام با همیم؛دوباره،با همه این ها و زندگیمون همچنان ادامه داره

با هم

خنده هامون

عشق کردنامون

آرزوهامون

با هم

مرمر نوشتی دیگر


عادت عجیبی داشتم و سعی میکردم جایی بروزش ندهم،برای هر کس کنج قفس ذهنم اسم های مختلفی رو ذخیره کرده بودم.مثلا فریبا هم شراره بود هم فریبا!فریبا ساغر بود و عزت،پروانه بود و شمس

معنای اسم رو با ویژگیشون تطابق میدادم و توی موبایلم اینجوری سیوشون میکردم و یا توی خلوت اینجوری صداشون!

ولی او!نام او!

نامش درست مانند چشمانش در جانم نفوذ کرده بود،برایم مقدس شده بود

زیبا ترین نام این منظومه شمسی که زمزمه کردنش جانی دوباره میبخشد به این تشنه

خواستم ولی نتوانستم بگذرم از این نام

گفتم بگویمش مولانا! یاد بهترین می انداخت مرا امتحانی هم کردم ولی!

مولانا کجا و نام او برای من کجا! تفاوتش از مادو تا تگزاس بود!

وقتی صداش میزدم اسمون برام صورتی میشد؛ لبام زیبا تر به نظر میرسید و خورشید درخشان تر

چه کرده ای با ما:)

عاشقانه های مرمرD:


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها